شماره ٣٦٣: از آن ميان نزنم دم که مو نمي گنجد

از آن ميان نزنم دم که مو نمي گنجد
وزان دهان که درو گفتگو نمي گنجد
چه گويم از غم دل در شکنج گيسويش
که در زبان سخن تو بتو نمي گنجد
حديث آن لب شيرين نيايدم بزبان
حلاوت اينهمه در گفتگو نمي گنجد
وصال دوست نه بتوانم آرزو کردن
به تنگناي دلم آرزو نمي گنجد
بفرض اگر همه روي زمين شود دفتر
حکايت شب هجران درو نمي گنجد
ز دود ناله چگويم کز آسمان بگذشت
ز خون ديده که در نهر و جو نمي گنجد
بس است (فيض) شکايت که پر شد اين دفتر
ز دود دل که درو تار مو نمي گنجد